رویای بزرگ شما چیست؟ تقریبا همه افراد دوست دارند به موفقیت و ثروت برسند. اگر شما در حال خواندن این مطلب هستید، یقینا شما هم آرزوی رسیدن به ثروت را در سر دارید. در انجیل متی آمده است: در بزنید تا گشوده شود. «بخواهید، که به شما داده خواهد شد؛ بجویید، که خواهید یافت؛ بکوبید، که در به رویتان گشوده خواهد شد. زیرا هر که بخواهد، به دست آوَرَد و هر که بجوید، یابد و هر که بکوبد، در به رویش گشوده شود. پس فقط کافی است که بخواهید.
اکثر افراد این قاعده را میدانند. اما همچنان به ثروت نمیرسند. چرا؟ دلیل آن هم بر میگردد به باور. افراد میدانند که میخواهند، و آرزوی ثروت را در سر دارند؛ اما واقعا نمیدانند، که میتوانند به ثروت برسند. پس موضوع این است که شما بخواهید و سپس بدانید که عملی میشود. در سایت و کانال تلگرام گروه تحقیقاتی جذب ساده بسیار در این مورد صحبت کردهایم. اما هدف ما از ایجاد این برگه چیز دیگری است.
اگر رویای بزرگ شما مکتوب شود؟
تمام افراد ثروتمند در زندگی خود در امور خیریه شرکت میکنند. چون این یکی از قوانین ثروتمند شدن است. قانون بخشش میگوید، از هر دستی ببخشید، از دست دیگر دریافت میکنید. ثروتمندان کاملا از این قانون آگاهی دارند. و باور کنید که این قانون کار میکند. ما فرض را بر این میگذاریم که شما دوست خوبم، فعلا به ثروت نرسیدهاید. اما آرزوی رسیدن به ثروت را دارید. حالا؛ از شما میخواهم تصور کنید که یک شخص مولتی میلیاردر هستید. دوست دارد آرزو و رویای چه کسی را برآورده کنید، که یک احساس متعالی ایجاد کنید.
از شما میخواهم به آن احساس خدایی فکر کنید. آن احساس بی نظیر، قطعا حال شما را عالی و خدایی میکند. و همچنین حال فردی که قصد دارید، به وی کمک کنید. از شما میخواهم قلب خود را باز کنید. مانند خدا فکر کنید. مانند آن نیروی لایتناهی که صاحب تمام ثروتها است. اصلا به محدودیت فکر نکنید. در این داستان شما یک ثروتمند واقعی هستید. شما میتوانید هر آرزویی را برآورده کنید. پس با قلب خود آن آرزو را بصورت یک داستان کوتاه برای ما ارسال کنید. ما، پس از بررسی داستان شما آن را بعنوان یک مقاله از زبان خودتان منتشر میکنیم.
خاصیت این کار در این است که اگر رویای بزرگ شما مکتوب شود به زودی برآورده میشود. و این یک قانون است. قانون نوشتن، شما را به سمت هدفتان جذب میکند.
نمونه ای از داستان زیبای یکی از دوستان که برای ما ارسال شده است:
داستان متین بهاروند از دورود
پدرم امشب یک مهمانی برگزار کرده بود.
همه آنجا بودند. برادر بزرگم، خواهر کوچکم و تنها دخترعمویم، به همراه شوهرش.
راجب همه چیز حرف زدیم. کلی خندیدیم. راستش خیلی خوش گذشت.
بحث خانوادگی ما به اسباب کشی دختر عمویم و نقل مکان به خانه جدید کشیده شد. راستش دختر عمویم از لحاظ مالی خیلی مشکل دارد، بخاطر همین مستاجر است.
سوال پدرم باعث شد غم را در چهره او ببینم. با کمی مکث گفت که یک ماه گذشته دنبال خانه جدید بوده اند، ولی پول کافی برای اجاره خانه جدید را ندارند. از طرفی صاحب خانه فعلی آنها مبلغ زیادی را به کرایه اضافه کرده است که ما توان پرداخت آن را نداریم.
به یکباره آن فضای شاد خانوادگی ما به غم تبدیل شد.
حالا نوبت من بود…
اجازه ندادم این فضای غم و ناراحتی زیاد طول بکشد.
گفتم: من یه نظری دارم.
پدرم گفت خیر باشه انشاء الله.
گفتم: خیر است. همه بلند شوید، تا شما را به جایی ببرم.
نیم ساعت بعد همه در درب یک خانه ویلایی پیاده شدیم. کلید را از جیبم درآوردم و درب خانه را باز کردم.
همه را به داخل خانه هدایت کردم. از چهره های تک تک آنها میتوانستم بفهمم که کمی گیج شده اند و سوالهای زیادی در ذهن دارند.
قبل از اینکه اجازه حرف زدن به آنها دهم، پرسیدم نظرتان راجب خانه چیه؟
خواهرم گفت: واقعا زیباست.
به دختر عمویم گفتم: نظر شما چیه؟
ایشان هم تایید کرد که خیلی زیباست.
پدرم گفت: ولی کلید این خانه دست تو چکار میکند؟
گفتم: راستش این خانه را دو هفته ای هست که خریدم. دنبال فرصت مناسبی میگشتم که به شما هم بگویم. که احساس کردم الان همان فرصت مناسب است.
پدرم گفت: مبارکه. حالا چرا فکر کردی الان وسط این مهمانی فرصت مناسب این کاره؟
هیچ کس نمیدانست که من از مدتها قبل یک نقشه کشیده بودم.
به دختر عمویم گفتم: این خانه را دوست داری؟
گفت: آره که دوست دارم.
کلید خانه را به او دادم و گفتم پس مبارکه. از این لحظه این خانه مال شما.
فضا سنگین شد. شاید آنها فکر کردند من شوخی میکنم، که البته نمیتوانست شوخی خوبی باشد.
دختر عمویم گفت: ولی ما پول پیش این خانه را نداریم.
گفتم: مگر تو میدانی که من قرار است چقدر پول پیش از شما بگیرم؟
گفت: نه خوب! ولی بر حسب خانه هایی که بازدید کرده ایم تقریبا میدانم حداقل ۳۰۰ میلیون پول پیش این خانه است.
گفتم: راستش من زیاد تخصص ندارم. شاید هم اینطور باشد. اما من قرار نیست پول پیش از شما بگیرم.
و باز هم سکوت.
اینبار پدرم سکوت را شکست.
پدرم گفت: اجاره چی؟ چقدر میخوای اجاره بگیری.
گفتم: راستش قصد ندارم اجاره ای هم بگیرم.
آنها نمیدانستند که من دارم یکی از رویاهای بزرگ خودم را محقق میکنم. من آن لحظه را تا ابد فراموش نمیکنم. لحظه ای که سند خانه را به دختر عمویم دادم و او تا مدتی نمیتوانست جلوی اشکهای خود را بگیرد. اما من حال او را درک میکردم. من میدانستم که احساس خوب بخشش چه لذتی دارد. من از این قانون اطلاع دارم، که با هر دستی ببخشم از دست دیگر دریافت میکنم. و چقدر زیبا است قوانین خداوند دوست داشتنی.
پایان
نویسنده: متین بهاروند
رویای بزرگ شما چیه؟ منتظر داستان شما هم هستیم.